معرفی وبلاگ
سلام گاه گاهی سفری کن به حوالی دلت شاید آنجا خاطره ای منتظر لمس نگاهت باشد. اینجا هوالی دله ، دل هم دغدغه های خودشو داره، عاشق میشه، مشغول سیاست میشه، مشغول اجتماعش اطرافش میشه و... آره اینجا حوالی دله (محمد محمدی)
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 95291
تعداد نوشته ها : 28
تعداد نظرات : 8
Rss
طراح قالب
GraphistThem273

ديني

شهيد كاظمي گفت: چشمت به گنبد و بارگاه حضرت عباس(ع) كه افتاد، اگر ياد من بودي به آقا سلام برسان و بگو، تو مي‌داني كه من چه‌قدر تو را دوست دارم. من فقط از تو يك خواسته دارم؛ آن‌هم شهادت است. بگو، آقا نگذار همين‌طوري از بين بروم. بعد گفت: اين را هم به آقا بگو، اگر ممكن است فقط به من كمي مهلت بدهيد؛ چند تا كار ناتمام دارم، تمام كنم. خودم تاريخش را اعلام مي‌كنم

حاجي حواسش به همه چيز بود؛ از محتواي سخنراني و مداحي‌ها و نماز جماعت‌هاي ظهر عاشورا و تاسوعا گرفته، تا گذاشتن چند نفر مأمور جهت جفت كردن كفش‌هاي عزاداران وگرفتن اسفند دم در و دقت در توزيع صبحانه و غذاي ظهر عاشورا و تاسوعا كه به بهترين شكل انجام شوند.

برگزاري هيأت و مراسم عزاداري در دهه اول محرم، برايش از اهم واجبات به شمار مي‌آمد و سنگ تمام مي‌گذاشت، اماكيفيت اجراي آن برايش خيلي مهم‌تر بود. طوري‌كه مي‌توان از هيأت عاشقان ثارالله(ع)، لشكر «8 نجف اشرف»، به‌عنوان يك الگوي نمونه عزاداري نام برد.

از چند وقت پيش بزرگ‌ترها و معتميدن خود را در لشكر خبر مي‌كرد؛ چند تا بسيجي و يكي، دو تا پيرغلام امام حسين(ع). بعد هم تقسيم كار مي‌كرد. «حاج حسين، حاج عباس، سيد ناصر، حاج فاضل، حاج رضا، حاج غلام‌علي، حاج‌آقا جنتيان، برادر احمدپور» و بسيجي‌ها، هركدام بر اساس تخصص و توانشان، مسئوليتي را برعهده مي‌گرفتند. آن‌ها هم حاجي را خوب مي‌شناختند؛ باوجود اخلاص و صبر، اما جدي، منظم و ريزبين.

اول كار تذكرات را مي‌داد، سخنران و تك‌تك موضوعات و مطالب قابل بحث برايش خيلي مهم بود و مي‌گفت: انقلاب ما برگرفته از قيام امام حسين(ع) و همين مراسم‌ها بود و تداوم آن هم منوط به آن است؛ پس بايد محتواي اين مراسم‌ها قوي باشد.

احترام به عزاداران از بزرگ‌ترها گرفته تا اطفال و حتي همسايگان مسيحي نيز از توصيه‌هاي ويژه‌اش بود. حتي نگران سربازها هم بود. به تداخل نداشتن برنامه‌ها با ساعات كاري و تعطيل نشدن امور اداري لشكر هم تأكيد مي‌كرد. مهم‌تر از همه، برگزاري نماز جماعت ظهر تاسوعا و عاشوراي هيأت‌ها در تكيه و خيابان‌هاي اطراف بود.

معمولا خودش دم در مي‌ايستاد و همه چيز را بادقت كنترل مي‌كرد، البته مديريتش هم اين‌گونه بود و همه مي‌دانستند كارشان را بايد به بهترين شكل انجام دهند. ديگر نيازي به تذكر مجدد نبود و كم‌تر به او مراجعه مي‌شد.

ياد گريه‌هايش بخير. هميشه شانه‌هايش چنان مي‌لرزيد كه آدم به ياد گريه‌هاي حضرت امام(ره) مي‌افتاد. مثل يك مادر فرزند ازدست‌داده، يازهرا(س) يازهرا(س) مي‌گفت. حاجي ارادت ويژه‌اي به بي‌بي داشت. در نمازها هم اين‌گونه بود. ديگر سردار كاظمي نبود.

هواسش به توزيع صبحانه هر روز و غذاي روزهاي تاسوعا و عاشورا بود. شايد او هم مثل من خاطرات خوبي در كودكي از توزيع غذاي امام حسين(ع) نداشت. يادم نمي‌رود با اين‌كه بسيار دوست داشتم، به‌دليل برخورد بد بعضي از بزرگ‌ترها، خجالت مي‌كشيدم از غذاي امام حسين(ع) بخورم. اما در اين مجلس اين‌گونه نبود، حاجي مثل پدر، مراقب همه بود؛ به‌ويژه كوچك‌ترها.

در ستاد لشكر 8 نجف اشرف هر سال دهه‌ي محرم مراسم داشتند. چند تا از همسايه‌ها مسيحي بودند. چند روز مانده به مراسم، حاجي دو، سه نفر از مسئولان لشكر را مي‌فرستاد تا با احترام از همه‌ي همسايه‌ها اجازه برگزاري مراسم را بگيرند. مي‌گفت سروصداي عزاداري بلند است و ترافيك و شلوغي ممكن است باعث آزار همسايه‌ها شود. آن‌ها حق همسايگي گردن ما را دارند. بايد با رضايت كامل آن‌ها باشد

همه مي‌نشستند و خادمان غذا را پخش مي‌كردند. خودش هم اين دو روز با پاي برهنه و لباس‌هاي خاكي، اين طرف و آن طرف مي‌دويد و نظارت مي‌كرد. او خادم واقعي آقا بود.

اين دو روز، هيأت‌هاي مذهبي از سراسر اصفهان در خيمه‌ي عزاداري حضرت امام حسين(ع) در لشكر 8 نجف اشرف شركت مي‌كردند و به نوبت و نظم خاص عزاداري مي‌كردند. حاجي مي‌گفت: ما سپاهي‌ها ورزمنده‌ها بايد با برگزاري اين مراسم‌ها، ضمن انتقال پيام اين حماسه، زيبايي‌ها را نشان بدهيم و آفت‌هايي كه گاهي در اين‌گونه مراسم‌ها هست را از بين ببريم. بايد تمام امكانات در هرچه بهتر و باشكوه برگزار شدن اين مراسم به‌كار گرفته شود.»

و اين بود كه يك سال نشده، هيأت در كل استان مطرح شد و سال‌هاي بعد جمعيت بيش‌تري شركت ‌كردند. حاجي همين رويه را نيز در نيروي هوايي ادامه داد و حسينيه‌ي حضرت فاطمه زهرا(س) كه در كنار 5 شهيد گمنام است، يادگاري است از آن مرد بزرگ.

• در ستاد لشكر 8 نجف اشرف هر سال دهه‌ي محرم مراسم داشتند. چند تا از همسايه‌ها مسيحي بودند. چند روز مانده به مراسم، حاجي دو، سه نفر از مسئولان لشكر را مي‌فرستاد تا با احترام از همه‌ي همسايه‌ها اجازه برگزاري مراسم را بگيرند. مي‌گفت سروصداي عزاداري بلند است و ترافيك و شلوغي ممكن است باعث آزار همسايه‌ها شود. آن‌ها حق همسايگي گردن ما را دارند. بايد با رضايت كامل آن‌ها باشد.

موقع توزيع غذا نيز سهم همسايه‌ها را جدا مي‌كرد و مي‌فرستاد در خانه‌هايشان. بعد از شام غريبان هم با تشكر و حلاليت از همسايه‌ها، مراسم تمام مي‌شد.

سردار شهيد، «احمد كاظمي»

•عازم كربلا بودم. روز قبل از حركت براي خداحافظي و با شهيد كاظمي تماس گرفتم. بعد از اظهار محبت براي اين تماس، گفت: چشمت به گنبد و بارگاه حضرت عباس(ع) كه افتاد، اگر ياد من بودي به آقا سلام برسان و بگو، تو مي‌داني كه من چه‌قدر تو را دوست دارم. من فقط از تو يك خواسته دارم؛ آن‌هم شهادت است. بگو، آقا نگذار همين‌طوري از بين بروم.

بعد گفت: اين را هم به آقا بگو، اگر ممكن است فقط به من كمي مهلت بدهيد؛ چند تا كار ناتمام دارم، تمام كنم. خودم تاريخش را اعلام مي‌كنم.

• با اين‌كه مي‌دانستم آدم جدي و سخت‌گيري است، كلي متن گزارشِ فعاليت آماده كرده بودم تا پيش از دادن نامه درخواست، بگويم. وقتي وارد پادگان شدم، سراغ دفتر فرماندهي را گرفتم. انگار كه بدانند با چه كسي كار دارم، گفتند: در محوطه است.

همه با لباس نظامي كنار يك پيكان سبز رنگ ايستاده بودند و به نوبت حرف مي‌زدند. هنوز مانده بود بهشان برسم. حاجي از ماشين پياده شد. تمام قد ايستاد و با من روبوسي كرد. دستي به شانه‌ام زد و دستم را محكم فشرد. بعد با روي باز و ابهت هميشگي‌اش گفت: بفرماييد بسيجي!

همه‌ي حرف‌هايم يادم رفت. نامه را دادم. حاجي، نامه را خواند و با لبخند زيرش دستور داد و گفت: همين امروز تمام چيزهايي كه خواستند را بهشان بدهيد.

بعدا فهميدم آن روز به‌شدت مريض بود و نمي‌توانست سرپا بايستد، ولي براي سركشي از لشكر 8 به پادگان عاشورا آمده بود. صندلي ماشين را خوابانده بودند و كارها را نيمه‌خوابيده پي‌گيري مي‌كرد.

• دلم مي‌خواست كه حتما بيايد، ولي عقلم مي‌گفت، كلي كار دارد و تازه مريض هم هست. قول هم كه نداد، گفته كه اگر شد مي‌آيم.

به بچه‌ها نگفتم كه مهمان شب چه كسي است؛ چون همان عقلم مي‌گفت، بچه‌ها از تحويل گرفتن مسئولان خيرها ديده‌اند و مي‌دانند كسي مثل سردار كاظمي، براي يك جمع 50 تا 100نفره، به پايگاه نخواهد آمد؛ مثل همه‌ي آدم‌هاي بزرگ. بااين‌حال دلم روشن بود.

با روي باز و ابهت هميشگي‌اش گفت: بفرماييد بسيجي! .همه‌ي حرف‌هايم يادم رفت. نامه را دادم. حاجي، نامه را خواند و با لبخند زيرش دستور داد و گفت: همين امروز تمام چيزهايي كه خواستند را بهشان بدهيد

تا آخر شب منتظر بودم. بالاخره عقلم برنده شد. سه روز بعد نامه‌اي با امضاي ايشان به‌نام مسئول پايگاه و خطاب به همه‌ي اعضا آمد. در آن، بابت نيامدنش معذرت‌خواهي كرده بود. ظاهراً حالش بد شده بود و بستري هم شده بود.

عقلم گفت: من كه گفتم او با همه فرق دارد.

•با همان نگاه و برخورد اول، افراد كارآمد را از مدعيان تشخيص مي‌داد. به كساني كه كارآيي نداشتند، مسئوليتي كوچك هم نمي‌داد، چه برسد به مسئوليت‌هاي حساس. گاه مي‌شد يك مسئول را به خاطر بي‌لياقتي به «آپاراتي لشكر» مي‌فرستاد تا در آن‌جا پنچري بگيرد. در زمان جنگ هم چه بسيار بودند كساني را كه به خاطر بي‌لياقتي و عدم اطاعت از فرمانده، به «بلوك‌زني مهندسي» فرستاده ‌بود.

مسئوليت‌هاي مهم از نظر او مسئوليت‌هايي بود كه با بيت‌المال سر و كار داشت. به‌شدت با تخلف‌هاي فرماندهان و مسئولان برخورد مي‌كرد. به‌هيچ وجه اجازه نمي‌داد از بيت‌المالي كه در اختيارش بود، كوچك‌ترين سوءاستفاده‌اي شود.

تشويق‌هايش هم روي دو اصل بود؛ اول حفظ بيت‌المال و نگهداري؛ دوم انجام درست وظايف محوله. آن هم بيش‌تر براي نيروهاي جزء بود و سخت‌گيري‌ها و تنبيه‌ها براي مسئولان.

از تمام ريز مسائل هم اطلاع داشت و هم وارد مي‌شد. چون خود در جنگ و در صحنه عمليات‌ها از نزديك حضور داشت، به همه‌ي جزئيات امور اشراف داشت و زحماتي كه كشيده مي‌شد را به‌خوبي شناسايي مي‌كرد و به آن ارج مي‌نهاد. هيچ نيازي به گزارش مكتوب نداشت؛ با يك بازديد به همه‌ي جوانب كار پي مي‌برد.

بازديدهايش اغلب سرزده و بدون اطلاع و زمان مشخصي بود؛ طوري‌كه همه حضورش را حس مي‌كردند و هر لحظه آماده رسيدنش بودند. حتي سرباز راننده‌اش، تنهايي هم كه بود، جرأت تخلف نداشت و همه‌ي دستورالعمل‌هاي او را رعايت مي‌كرد؛ زيرا احتمال مي‌داد كه حاجي مطلع شود.

مسئوليت‌هاي مهم از نظر او مسئوليت‌هايي بود كه با بيت‌المال سر و كار داشت. به‌شدت با تخلف‌هاي فرماندهان و مسئولان برخورد مي‌كرد. به‌هيچ وجه اجازه نمي‌داد از بيت‌المالي كه در اختيارش بود، كوچك‌ترين سوءاستفاده‌اي شود. تشويق‌هايش هم روي دو اصل بود؛ اول حفظ بيت‌المال و نگهداري؛ دوم انجام درست وظايف محوله. آن هم بيش‌تر براي نيروهاي جزء بود و سخت‌گيري‌ها و تنبيه‌ها براي مسئولان.

بزرگ‌ترين تنبيه براي نيروها و مسئولان، نارضايتي حاجي و بهترين تشويق براي آن‌ها، لبخند رضايتش بود؛ اگرچه خيلي دير از كاري ابراز رضايت مي‌كرد. همه مي‌دانستند در تخلف‌ها با كسي عقد برادري نبسته است و هيچ‌كس حاشيه امني در تخلفات نداشت. در يك كلام، كسي مي‌توانست در برابر او دوام بياورد كه بسيار منظم جدي و مصمم و متعهد و مطيع باشد.

تشويق، توجه و تقديرش، لذت دنيا را داشت. همين كه كسي مي‌فهميد، حاجي او را زير نظر دارد و از كارش رضايت دارد، برايش بس بود.

كسي را سراغ ندارم كه مدتي زير دست حاج احمد كاظمي بوده باشد، (حتي با چند واسطه) و به اين زيردستي افتخار نكند، حتي اگر مورد تنبيه واقع شده باشد.

سردار شهيد، «احمد كاظمي»

اين استحكام اراده، قاطعيت و جديتش درحالي بود كه، او مجسمه‌ي خلوص و تواضع بود. خاكي بودنش انسان را به تحير وا مي‌داشت. او به‌سوي شهادت رفت، اما شخصيت او به‌سوي قشر عظيمي از جوانان آمد تا او را بشناسند و خود را به او نزديك كنند.

• حاج احمد با همان استواري هميشگي‌اش گفت: «اين‌جا همان جايي است كه سه ماه پيش با عزيزاني كه الآن خانواده‌هايشان با ما هستند، مي‌جنگيديم. دوستان و برادران عزيزي از ما همين جا روي همين خاك‌ها در خون خود غلطيدند و شهيد شدند...»

زمزمه‌هاي آرام به ناله‌هاي بلند تبديل شده بود. حاجي هم گريه مي‌كرد، اشك‌هايش آرام‌آرام سرازير شده بود. «اي كاش وساطت ما را هم كرده بودند، ولي ضعف ما بود يا وظيفه و تكليف امروز. الآن ما مانده‌ايم و جنگ تمام شده است. بايد حافظ اين خون‌ها بود. وظيفه‌ي الآن خيلي سنگين‌تر از زمان جنگ است. ديري نمي‌گذرد كه...»

جمع خانواده‌هاي فرماند‌هان شهيد و فرمانده‌هان لشكر 8 نجف اشرف در خرمشهر بود.

• فاصله‌ي عمليات «فتح‌المبين» تا «بيت‌المقدس» كم‌تر از يك ماه بود و نيروها خسته شده بودند. از حاج احمد خواستيم نيروها پيش از آماده‌سازي و سازماندهي مجدد براي انجام عمليات، به مرخصي بروند. اصرار كم‌كم نتيجه داد و حاجي راضي شد تا نيروها به مرخصي بروند؛ به‌شرطي كه او هم همراه آنان باشد. همه‌ي گردان سوار اتوبوس شدند و حاجي هم همراه‌شان بود. تا اين‌كه به منطقه‌ي گلف در نزديكي اهواز رسيديم. حاجي ابتدا نيروها را به حمام فرستاد و سپس براي هر نفر يك آلاسكا خريد و گفت: مرخصي تمام شد! برمي‌گرديم منطقه.

اين فرصت چند ساعته تمام مرخصي گردان بود، در فاصله سه ماه و دو عمليات بزرگ.

فرمانده نيروي زميني سپاه‌پاسداران انقلاب اسلامي سردار سرلشكر پاسدار شهيد احمد كاظمي

در 2 مرداد سال 1337در شهرستان نجف آباد از توابع استان اصفهان به دنيا آمد . پس از مبارزات دوران انقلاب با حضور در كردستان از سال 1359 فعاليت خو را در جبهه ها آغاز كرد. وي از تاريخ ”ھ 1/9/1359 تا ”ھ 10/7/1390 فرمانده جبهه فياضيه بود و بدنبال آن فرماندهي لشكر 14 امام‌حسين(ع) و معاونت عمليات نيروي زميني سپاه به عهده داشت .پس از پايان جنگ تحميلي نيز بمدت 7 سال به عنوان فرمانده قرارگاه حمزه سيدالشهداء(ع) در مناطق عملياتي باقي ماند.

رهبر معظم امقلاب در پيام خود به مناسبت شهادت سردار سرلشكر پاسدار احمد كاظمي فرمودند: "او در طول جنگ هشت ساله كارهاي بزرگي انجام داده و بارها تا مرز شهادت پيش رفته بود آرزوي جان باختن در راه خدا در دل او شعله مي‌كشيد و او با اين شوق و تمنا در كارهاي بزرگ پيشقدم مي‌گشت. اكنون او به آرزوي خود رسيده و خدا را در حين انجام دادن خدمت ملاقات كرده است."

از سال 1379 فرماندهي نيروي هوايي سپاه به ايشان سپرده شد كه مدت بيش از پنج سال اين امر ادامه داشت تا در تاريخ ”ھ29/5/1384 بنا بر پيشنهاد سردار سرلشگر پاسدار دكتر صفوي فرمانده كل سپاه، سردار احمد كاظمي به فرماندهي نيروي زميني سپاه منصوب شد.

و سرانجام  سردار شهيد احمد كاظمي  در 19 دي ماه سال 1384 به همراه جمعي از فرماندهان سپاه در سانحه سقوط هواپيماي فالكن در نزديكي اروميه به شهادت رسيدند .

رهبر معظم امقلاب در پيام خود به مناسبت شهادت سردار سرلشكر پاسدار احمد كاظمي فرمودند: "او در طول جنگ هشت ساله كارهاي بزرگي انجام داده و بارها تا مرز شهادت پيش رفته بود آرزوي جان باختن در راه خدا در دل او شعله مي‌كشيد و او با اين شوق و تمنا در كارهاي بزرگ پيشقدم مي‌گشت. اكنون او به آرزوي خود رسيده و خدا را در حين انجام دادن خدمت ملاقات كرده است."


 

 

دسته ها : عكس - شهدا
چهارشنبه بیست و یکم 10 1390 22:31

از اين عكسه خوشم اومد همينجوري گذاشتم.

طبيعت

دسته ها : عكس - طبيعت
يکشنبه یازدهم 10 1390 15:36
X