احسان محمودپور
يك. شرقي يا غربي، مسئله اين نيست!
در ميان انبوه كلماتي كه دفتر واژههاي زندگي ما را پر كردهاند، هميشه واژههايي وجود دارد كه تعريف و توضيحشان مجالي بيشتر از يك جمله ميطلبد. هر واژه البته با خود معنايي را حمل ميكند كه فهم اين معنا جز با شناخت خاستگاه آن ممكن نيست. واژهها باهم فرق دارند. مثل آدمها كه باهم فرق دارند. تو گويي معني بعضي واژهها در ارتباط با آدمها معلوم ميشود؛ يعني خاستگاه اين واژهها وجود آدمها است و تو عالم و آدم را هرگونه شناخته باشي، واژهها را همانطور معني ميكني.
فرهنگ لغت را كه ببيني «شرق» و «غرب» را احتمالاً اينگونه معني كرده كه يك معناي جغرافيايي و يك معناي سياسي دارد. معني جغرافيايي شرق و غرب البته معلوم است؛ و معني سياسياش كه طي سالهاي جنگ سرد، «غرب» عبارت بود از اردوگاه كشورهاي ليبرالسرمايهداري و «شرق» عبارت بود از بلوك كشورهاي سوسياليستي… و اين تمام ماجرا نيست.
معني شرق و غرب را البته كه در نگاهي ديگر بايد درك كرد. در اين نگاه ديگر شرق و غرب، نه فقط دو واژه كه دو ساحت وجودي متفاوت است. از اين منظر، غربي يا شرقي بودن، مستلزم زندگي در مغرب يا مشرق جغرافيايي نيست؛ كه شرق و غرب، مكانت آدمي است و نه مكان او. چه بسا ساكنان مشرق جغرافيايي، كه روح غربي در كالبدشان جاري است و چه بسا ساكنان مغرب كه در آرزوي اشراقي الهي ميسوزند و آب ميشوند، تا شايد از ميان جوي موليان فطرت خويش به بخاراي شرق الهي راه يابند.
در اين نگاه، شرق، مطلع ظهور حقمداري است. عالمِ سرسپردگي به ساحت وحي و «وطن» خدامحوران و دينداران است. غرب اما عالم تاريكِ بينيازدانستن خود از باطن توحيدي عالم است و در مغرب وجودي آدم، خورشيد خدامحوري غروب ميكند.
دو. شرق و غرب و آدمهاياش
در شرق يا همان عالم ديني، همهي مراتب زندگي در نسبتي منظم و منسجم با حقيقت عالم به سرميبرند. تمامي امور از عاديترين مسائل روزمره تا عاليترين شئون مناسبات اجتماعي، در پيوند با سرشت مقدس عالم معنا مييابند؛ و بدون اين ارتباط، رنگ ميبازند و هيچ ميشوند. اما در عالم غرب عكس اين قضيه برقرار است. ذات عالم غرب، قائم به انكار همين رابطه است. در عالم غرب همه چيز رنگ تعيّن دارد. هر چه كه محسوس است حقيقت است و اساساً غيب، يا انكار ميشود و يا در سازماندهي زندگي انساني ناديده گرفته ميشود. البته نه اينكه در عالم ديني، محسوسات و نعمات عالم نفي شود، بلكه تمامي اينها، شعاعي از حقيقتي غيرمادي و وسيلهاي براي رسيدن به او هستند. به همين دليل است كه اهالي عالم ديني، بامعناترين لذتها را از نعمتها ميبرند.
هر عالم البته رنگ و بويي دارد كه اهلش آن را ميشناسند. آنكه در عالم ديني سير ميكند، سير در «بندگي حق» دارد و اين بندگي او را بر تخت فرمانروايي عالم مينشاند و از آنجاكه «بندگي»، مسير رسيدن به جانشيني خداوند در زمين است، عالم و آدم به فرمان خدا در خدمت بندگان او هستند. بندگان نيز از تمام اختياراتشان براي پيشرفت در بندگي و نزديكيِ هرچه بيشتر به او بهره ميگيرند. اين عالم لحظه به لحظه نو ميشود. چرا كه حقيقت عالم، منشأ بيپايان جلوههاي قدسي است. عالم ديني، خليفهالله تربيت ميكند.
اما آنكه در عالم غرب سير ميكند از عبوديت رويگردان است. عالم غرب، مثل انسان مدرن به بار ميآورد. موجودي كه سير در انانيت دارد. خود را خداي عالم ميداند و تمام عالم و آدم را در خدمت خود (آن هم خودِ ناسوتياش) ميخواهد، بدون اينكه خويشتن را متصل به حقيقتي غيرمادي بداند؛ كه اساساً براي او غيرماده وجود ندارد. غربي همواره براي خود حقّ هر كاري را محفوظ ميداند. او حتي سراغ دين هم كه ميآيد، ميخواهد آن را در ذيل نفسانيت خود از حقيقت قدسياش خالي ساخته و به امري روزمره و عرفي تبديل كند. و ثمرهي اين همه، وضعيتي است كه امروز گريبان اهل غرب را گرفته است. «از خود بيگانگي» ثمرهي رويگرداني از عالم غيب بوده؛ «بيوطني» و زندگي كوليوار، تمام رهاورد عالم غرب است.
سه. جبههها شفافتر ميشود.
پسرِ «اليور استون» مسلمان شد. «شان استون» كه حالا خود را در منظومهي بندگي، «علي» ميخواهد، نمايندهي همان اشراقيهاي غرب جغرافيايي است كه جوي موليان فطرت خويش را گرفته و آمده تا به بخاراي «جمهوري اسلام» رسيده است. حالا هي بنشينيم و ناله سر دهيم كه چرا آن دخترك ايرانيِ به فرنگ رفته، فلان شده و بهمان…
خيلي ساده است اين داستان. چه فرقي ميكند كي در كجا باشد؟ غربي، غربي است حتي اگر در ايران زندگي كند و شرقي، شرقي است حتي اگر در قلب شهر شيطانباشد.
زمان دارد به آخر خود نزديك ميشود و ناريخ دارد به فرجام مقدّرش ميرسد. جبههي حق و باطل در حال شفافشدن است و اصلاً نبايد از اين بابت نگران بود. فقط بايد مراقب خود و جامعهيمان باشيم چنان كه «و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر».
چهار. زمان بيداري امّت اسلام است امروز.
آنكه در وطن خود نيست «مسافر» است و مسافري كه به سوي وطن خويش حركت ميكند «مهاجر». مسافر تا مهاجر نشود وطن را در نمييابد و مهاجر يا خودش بهتنهايي قصد وطن ميكند يا با هموطنان ديگرش (كه آنان هم دور از وطن افتادهاند) آهنگ هجرت ميكند. و چقدر سهل ميشود گردنههاي راه، وقتي همراهاني چنين باشند.
آنكه شرقي است «وطن» خويش را به خوبي ميشناسد. ميهن او اسلام است و تو خوب ميداني كه جغرافيا و مرز هم نميشناسد. ميهن او شرق و غرب جغرافيايي عالم است اگر مكانت وجودياش توحيدي شود. اهل اسلام در سرتاسر عالم، يكديگر را خوب ميشناسند و خوب مييابند و همراه ميشوند و آهنگ وطن ميكنند. و اين است رستاخيز جهاني عبادالله. آرمانشهرِ عباد، جامعهاي است كه در آن «لايسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون»(+). راستي زيبا نيست «مهاجرت جمعيِ» مردماني در هيئت «انقلاب اسلامي» به سوي وطن اصليشان؟
عضو شوراي عالي انقلاب فرهنگي با بيان اين مطلب كه امروز دو مذهب خداپرستي و پول پرستي در ميان انسان ها رواج يافته است،گفت: جامعه پول پرست مسير سقوط را طي مي كند حتي اگر برچسب مذهبي داشته باشد.